داشتم یه سری مطلب میخوندم که وسطش به این متن برخوردم.جالب بود برام.به دلم نشست و دیدم خالی از لطف نیست اگه بذارم تو وبلاگ.
داستان من و این دنیا، داستانی شگفت و بیانتهاست. من به سویش میروم و او از من میگریزد و چون رهایش میکنم، در پیام میآید و به طمعم میاندازد. هر چه از این دنیا از آنِ خودم میکنم، سیر نمیشوم و هر چه در پستی و بلندیاش میکاوم، خوشبختی و سعادت را نمیجویم. گمان میکنم چنگ زدن به فلان گوشهاش سیرم کرده و دلم را به این نیکبختی راضی میکند، اما چون به آن میرسم، درست مثل تشنهای که به سرابی رسیده باشد، تشنهتر و تشنهتر میشوم و گوشهای دیگر از این دنیا و عطشی بیشتر سراغم میآید. اما هنوز امیدی هست. چشم میبندم از این دنیا و لبهای خشکیدهام را وا میکنم و او را صدا میزنم؛ همو که بودنم را در برهوت پر از سراب دنیا اراده کرده است. «مددم کن» و میشنوم: «ای فرزند آدم! دل به دنیا مبند و با دنیا انس مگیر. دنیا بسیار کوچکتر از آن است که پاداش و مزد حتی لحظهای از خاطر تو باشد و بهای حتی پارهای از دل تو شمرده شود. جان آسمانی تو، جز من قیمتی ندارد و جز بهشت من هیچ چیز نمیتواند هزینه وجود تو را جبران کند». زلال کلام، تشنگیام را فرو مینشاند. رها میکنم سراب دنیا را و میروم تا بهای جان آسمانیام را به استواری در راه او بستانم.