کد پرچم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

۩به نام خداوند ۩


چند روز پیش تو نشریه کتیبه (جامعه اسلامی)دانشکده یه مطلبی رو نوشتم.گفتم بد نیست اونو اینجا بیارمش:::::::::::::





 آفرین جان آفرین پاک را                                   آنکه جان بخشید و ایمان ، خاک را

عرش را بر آب ، بنیاد نهاد                                 خاکیان را عمر بر باد ، او نهاد

مسئولین . . . !؟؟! دانشکده . . . !؟؟!

مسئول . براستی این کلمه را چه معنیست ؟ و اندر آن چه نهفته است که بعضاً به مددش آنچنان از کوه دل های مردم بالا می روند تا به قله ی سعادت می رسند و برخی آنچنان از قله ی مسئولیت با شجاعت پر پرواز می گشایند که به خدا می رسند . البته بعضی وقتا هم که شرایط جوی نامساعده احتمال سقوط به ته دره شقاوت هم هست . در این اضغاث احلام مستغرق بودم که از جهت یافتن معنی این کلمه سر خویش را در لغت نامه ی دهخدا فرو کرده و در قسمت «میم» آن جویای احوال مسئولان شدم . آن را یافتم . نوشته بود « برو صفحه ی بعد » . رفتیم . آنجا تحریر شده بود « فعلاً سرم شلوغه یکم صبر کنم » . ما دو کم ، که نه ، سه کم صبریدیم . بعد این جمله هویدا شد « بفرمایید » . گفتم به دنبال مسئولم . به صفحه آمد « آهان ! اشتباه صفحه زدی . برو و در بخش نون ( نان ) به دنبال آن بگرد » . رفتم آنجا و دیدم به به ، چقدر مسئولیت خوش است . تصمیم گرفتم در آینده مسئول بشوم . باز هم شکر ایزد واحد را بجا آوریم که منظور از نون ، نخود سیاه نبود . ای کاش کمی زود تر معنی این کلمه بر قلب مبارک ما نازل می شد . تا شاید ما را برای صرف وعده ی آموزشی ، تهدید به دعوت به کمیته انضباطی نمی کردند . دلم براتون میگه : در منزل پاهای خویش تن را فشرده به هم و در جناح مقابل سینمای خانگی اشتغال به رویت فوتبال داشتیم که ناگه پیامی رسید از جانب دوستان ، بدین مضمون . « سلام ای عزیز ! ای خفن ! ای شمع محفل ! اگه بیکاری ، بیا که یک مشت ثواب ریخته . بیلت را یادت نره . » ما هم به دعوت آن دوستان در واقع برادران لبیک گفته و طوق شوق در گردن افگنده و نعلین طلب در پای کرده و بیل را بر کول نهاده و به یک بار قصد برخاستن نموده و راهی سفر شدیم . آری ، به گروهک استقبال دانشجویی برای استقبال از دانشجویان جدید الورود پیوستیم و همراه با این موج مشغول جولان در دریای کف آلود ، نه ببخشید خاک آلود دانشکده ی صنعت نفت شدیم . در یکی از همین جولان ها که مشغول به اهتزاز در آوردن پارچه ای بر فراز دروازه ی ورودی دانشکده بودیم ، صحنه ای بس عجیب دیدیم . رنگ از رخسار ما گشت . دیدم یکی از هم دانشگاهیامون ( که البته به قول بعضی ها تا فردا نمی شده ، نمی شدند هم دانشگاهیمون ، اون موقع مهمونی بودند که حبیب خدا نبودند ) به علت فضای سبز بیرون دانشکده و سخاوت میزبان ، خرگه را در بلوار چمن سرا پهن کرده و شب را در آن آرمیده بودند . کمی جویای احوال شدیم . گفتیم چرا دم در ؟ بفرمایید تو . طلب کارا دم در وای می ایستند ! گفتند :« گویا نمی شه » پس سوتی نواخته ، بر مرکب همت نشسته ، و لگام از عشق به کام وی کرده و وی را فرموده و پای در راه نهاده و هوش و قرار و آرام از خود برده و قوطی اسفناج را سر کشیده . . .

     هر دل شده ای به هوش نتوان بودن                       بی ناله و بی خروش نتوان بودن

    در محنت بی دلی و با در فراق                                  زین بیش خموش نتوان بودن

عامل را از مسئولین عزیز جویا شدیم . گفتند : « مأموریم و معذور . بیا این شماره ی فلانی . با وی به ادامه ی رقعه نگاری بنشین » . هرچه کردیم نشد که نشد .

    از هلیله قبض شد اطلاق رفت                                   آب آتش را مدد شد همچو نفت

ما هم دلمون به رحم اومد و خاک پای آنها را با ورود به کپر که نه ، کلبه ی محقر هم که نه ، اتاق خویشتن توتیای چشم خود نمودیم و برای آنها برگ میهمان گرفتیم . حالا ریا هم نشه ، خیلی با خودمون حال کردیم .

بعد دیدیم اِ،یکی از رفقای پارسالمون هم اخویشون اینجا قبول گشته،به تاخت دارن میان.پدرشان عنان چهار چرخ را کشید وسلامی عرض نمودیم.سرتون رو به درد نمیارم ،بنده خدا شب نتوانست که بیاد داخل دانشکده اقامت کنه،نصف شبی سر به جاده نهاد و رفت.هرکه را حوصله ی فهم این سخنها و نکته ها نباشد!!!!

داشتیم به اتاق خویشتن رجعت مینمودیم که فردی را یافتیم،مشتغل به تناول هوا!!گفتیم:«سلام».پاسخ آمد:«علیک».ساعت 12:30 شب به دنبال مسئول خوابگاه ها بود.گفتم:«ره درست است رهرو پایش نادرست.»!!وی را هم به اتاق مرصع به چهار نفره ی خویش بردیم تا به موقع صبح اکسیژن زیادی نسوزاند!!!

الآن صبحه.به استقبال از جدیدالورودها شتافتیم.در همین اثنا آن مسئول گرام را رؤیت نمودیم!به سرمان زد که انتقاد سازنده از خودمان در کنیم.پس چون به وادی کبریا رسیدیم،باد تقدیر برخاست و صاعقه ای عظیم به جستن افتاد ...تقصیر خودشان است،میخواستند زودتر نیایند.یک خورده بیشتر برآن ها گیر روا داشتیم ما را به کمیته ی انضباطی وعده دادند بس شیرین!!!

الآن فردا صبحه.برای برپایی نماز صبح فانوس های مسجد رو تو گرگ و میش روشن نموده ایم.ناگهان متوجه شدم دستی خون آلود مرا فرا میخواند!برگشتم.دیدم،به به!یکی از جدیدالورودهاست.مثل اینکه سگ ها هم با دیدن استقبال گرم جو گیر شده بودند و تصمیم به استقبال گرفته بودند.ایشان هم در تعقیب و گریز هولناک چپ کرده بودند(آخه بنده خدا مثل ما که بچه ی ده نبودند که از سگ نترسند و مثل ما هم بچه ی ده نبودند که به مثابه ی تندبادی از ورطه ی حادثه به درآیند).

الآن پس فردا شبه.مادر یکی از بچه ها تو محوطه گفت:«شما سال بالایی هستید؟»من که کلی ذوق کرده بودم(آخه تا حالا کسی مارو سال بالایی خطاب نکرده بود):«بلی».مادرو:«نیروی عمود وارد بر سطح کف مخازن آبی اینجا همیشه اینقدر پایین است؟».تازه فهمیدیم که جان!هنوز مخازن آب خوابگاه خانم ها رو از آب پر نکرده بودند.

الآن سه شب بعده.رفتیم در سالن ورزشی.کاغذ روی درب سالن:«این درب تا اطلاع ثانوی افتتاح نمی شود.»بعد میگن چرا جوونها رو به استعمال مواد مخدر میارن!!!!

دوباره در بیابان ذهن خویش سوار بر اسب تکشاخ خیال مشغول به یورتمه رفتن بودیم که به مسئولین دانشکده اٍ     چی؟ دانشکده.دانش+کده.لفظ عجیبی بود.کورسویی از انشاهای ابتدایی را که در کلاس قرائت می نمودیم،با موضوع داش بهتر است یا ثروت؟(البته موضوع انشای بعضی ها شده بود،پول بهتر است یا ثروت؟)سایه ی روی ذهنمان را کنار زد.از روی اعجاز سخن به همین اشاره بسنده میکنم (آفتاب آمد دلیل آفتاب.....)و لگام این ذهن چموش را به دست خواننده ی عزیز میسپارم تا خود جویای ره شود.

گوهر مردانگی و دین و مروت                            این همه را بنده ی درمی نتوان کرد

فقط در این راه تو را تحفه ای دهم از جانب یار که اگر تو هم دارای بال مسئولیت شدی همانند عقابی تیز بال به پرواز درآیی،نه اینکه سر خود را زیر برف های کوت عبدا...ه پنهان نمایی.

مسئول کارگاه شن و ماسه آمد عذرخواهی کرد و گفت:«ببخشید که به جناب شهردار بی احترامی کردیم.البته ما که نمی دانستیم شهردار است.خودش آمد مثل بقیه کارگرها برای آسفالت کردن خیابان کار کرد.از طرف ما ازشان عذرخواهی کنید.»آری می دانید خطاب به کیست؟خطاب به شهید مهدی باکری است که برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند ازشان ناراحت نیست.گفت:«کاش می توانستند بفهمند که من دارم با نفسم می جنگم و بهش می گویم برای ریاست نیامده ام،برای کار آمده ام.می خواهم رنج و سختی آنها را احساس کنم.»در آخر هم به آرزویش که حتی یک قطعه از زمین را اشغال نکند رسید و در عملیات خیبر مفقود الجسد شد.

گفتند:مارا از روی دیوار انسانیت به کدام طریق بدیشان رسیم.گفتند:شما هنوز در بند بشریت و قید اجل و هراسان از کارید،ایشان را نتوانید دید،چون از این خدمت فارغ شوید و از آشیان قالب بپرید،آنگه یکدیگر را ببینید و به زیارت یکدیگر شوید که«الناس نیام فاذا ماتوا انتهبوا».اما تا مدامی که شما در قفس قالب باشید و رسن تکالیف در پای شما،بدیشان نرسید.آری شهیدان را هنریست جدای از دیگران...

شادی روحشان صلوات                                               محمد امین یوسفی

 

 


ارسال شده در توسط محمد امین یوسفی
mouse code|mouse code

کد ماوس